حکایت زنی از دیار بم که همسر و فرزندش را در حیات خانه دفن کرد
پوران؛ زائر زیارتگاه عشق و نگهبان خاطره‌ها
جمعه 5 دي 1404 - 23:12:43

حکایت پوران و قصه‌ خانه‌ای که هرگز کاملا ویران نشد قصه هفتادمن کاغذ و پردردی است که دل هر شنونده ای را به درد می آورد. امسال در سالروز زلزله دلخراش بم به سراغ زنی رفتم که با وجود ریشه دوانیدن درد در رگ و پوستش اما از هر نفسش زندگی برخواسته است.

پوران؛ زائر زیارتگاه عشق و نگهبان خاطره‌ها
پوران در صبحدم طلوع غم در بم
پوران فروتن زنی حدود 75 ساله است که در آن صبحدم طلوع غم در بم چشمش به روی دنیایی بی رحم باز شد که در کمتر از ثانیه ای 11 نفر از عزیزانش را غیر خواهر زاده و برادر زاده هایش به کام سیاه مرگ کشانده بود.
پوران در گفت و گو با خبرنگار ایرنا از آن لحظات سخت و جانکاه می گوید از چهارم دیماه یک روز قبل از وقوع زلزله سهمگین بم!
عصر سرد دی ماه بود، آن روز چند بار زمین لرزید و ما هر بار هراسان خانه را ترک می کردیم و به خیابان و کوچه پناه می آوردیم، عصر پنجشنبه چهارم دی ماه بود تصمیم داشتیم برای تولد دو تا نوه هایم خرید کنیم برای همین با دخترهایم به خیابان رفتیم و خرید کردیم.
عصر به خانه برگشتیم اما تکان های زمین برایمان حال و روز خوبی نگذاشته بود نگران بودم به همسر و فرزندانم گفتم امشب در خانه نمانیم اما با مخالفت آنها روبرو شدم.نمی دانستم باید چه بکنم تکان های زلزله تمامی نداشت آن روزها با 2 پسرم علی و محمد و رویا دخترم و همسرم سید محمود در خانه زندگی می کردیم.
شب سردی بود سرمای زمستان به اوج خود رسیده بود وقتی تلاش هایم برای بیرون رفتن از خانه نتیجه نداد کناره یک ستون را برای خوابیدن انتخاب کردم و به بچه ها و همسرم هم گفتم بیایند در نزدیکی ستون بخوابند اما آنها قبول نکردند به رویا گفتم بیا اینجا بخواب اما او گفت هوا سرده و می خواهم کنار بخاری بخوابم.
دیماه همیشه برای من سخت می گذرد
دمادم صبح بود، من کاملا خواب نبودم که ناگهان صدایی مهیب و بلافاصله تکان شدید زمین را بالا و پایین کرد تا خواستم از جا بلند شوم، حجم زیادی از فشار و سنگینی را روی خودم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم.

نمی دانم چقدر طول کشید که دوباره متوجه شرایطم شدم. خاک راه نفسم را بسته بود همه جا تاریک بود و من نمی دانستم دقیقا چه اتفاقی افتاده اما این را می فهمیدم که زلزله شده و من جایی گیر افتاده ام. دنیا برایم تیره و تار شده بود راه چاره ای نداشتم به عادت همیشگی از ته دل و آرام گفتم یا ابالفضل (ع) کمک کن. در عالم خواب و بیدار مردی را دیدم که بالای سرم ایستاده. از من خواست بایستم به او گفتم ممکن نیست، نمی توانم باز از من خواست تکانی به خودم بدهم، گفتم برایم ممکن نیست! دوباره گفت، صدایت را آزاد کن و کمک بخواه و من تا آنجا که توان داشتم صدا زدم سید محمود، علی، محمد و کمی بعد فرزندانم صدایم را شنیدند و به کمکم آمدند. صدای بچه هایم را از بالای خاک ها می شنیدم. آنها سعی داشتند حجم زیاد خاک و خشت را از روی من بردارند.

کمی بعدکم کم هوای تازه به صورتم خورد، فرزندانم مرا از زیر خاک بیرون کشیدند و من بدون ذره ای خراش در بدن با پای خودم آمدم وسط حیاط خانه ایستادم.

پوران؛ زائر زیارتگاه عشق و نگهبان خاطره‌ها
نگاهی به دور و برم انداختم هیچ چیزی از خانه نمانده بود کمی دورتر را نگاه کردم همه جا ویران شده بود نمی شد جهت ها را تشخیص داد همه خانه ها با تلی از خاک بهم وصل شده بودند.
رو به علی و محمد گفتم باباتون کجاست؟ رویا کو؟ نگاه خیره فرزندانم حکایت از غم غریبی داشت. داد زدم و با صدای بلند رویا و سید محمود را صدا کردم اما سکوت مرگباری دنیا را گرفته بود خبری از همسر و دخترم نبود. فرزندانم با کمک دیگران خاک ها را می جستند اما هر چه بیشتر می گشتند کمتر می یافتند.
حدود چند ساعت بعد صدای ناله فرزندانم بلند شد خواستم به سمتشان بروم اما جان تکان خوردن نداشتم. نگاهم به سمتشان خیره مانده بود پیکر بی جانی از درون خروارها خاک بیرون کشیده می شد وای خدای من لباس های خاکی سید محمود بود همسر مهربان و با گذشتم.

پوران؛ زائر زیارتگاه عشق و نگهبان خاطره‌ها

دنیا دور سرم چرخید کمی بعد سید را لای پتویی خاکی گذاشتند و به حیات آوردند خودم را به کنارش کشاندم و مرثیه خواندم و گریه کردم از فرزندانم خواستم بروند و از اتاقی که کامل فرو نریخته بود، پتوی تمیز بیاوردند دلم نمی خواست سید محمود با آنهم تمیزی در پتویی خاکی پیچیده شده باشد.
آن شب با سرمای هوا در کنار پیکر همسرم نشستیم و گریه کردیم اما خبری از رویا نبود فردا به محض روشن شدن هوا دوباره گشتیم و بالاخره پیکر بی جان دختر که دیپلم گرفته بود و پر از آرزو بود و از هر پنجه اش هنر می ریخت را از زیر آوار بیرون آوردند.

به محض اینکه از دور دخترم را دیدم ناله های جانسوز از دلم بالا آمد من گریه می کردم و ضجه می زدم اما فرزندانم اجازه ندادند دخترم را ببینم.

لحظات سخت می گذشتند هر لحظه خبر مرگ یکی از عزیزانم را می شنیدم. دختر دیگرم با دو فرزندش، پسرم حسن با سه پسرش، و دامادم که آن شب در خانه های خودشان بودند همه پر کشیده بودند و حالا من مانده بودم با 11 جنازه که یکی یکی به قبرستان هدایت می شدند.

دخترم و هادی و مهدی دو فرزندش، پسرم و سه فرزندش عباس و کیان و شهاب، 2 دامادم!
کنار جسد همسر و دخترم نشستم و اشک ریختم، ناله کردم و از خدا مرگ خواستم اما انگار خدا مرا می خواست بمانم و رفتن عزیران را ببینم.
روز بعد فرزندانم خواستند پیکر پدر و خواهرشان را برای دفن به قبرستان ببرند اما من نگذاشتم دوری از آنها برایم دشوار بود جلوی بچه هایم را گرفتم و از آنها خواستم دختر و همسرم را همینجا در خانه دفن کنند و بچه هایم که آنهمه پریشان حالی مرا می دیدند پذیرفتند.
سرانجام رویا و سید محمود در حیات خانه خودمان به خاک سپرده شدند.
روزها گذشت و من هر روز کنار مزار عزیزانم روزها را به شب پیوند می دادم سرانجام بعداز مدت ها آوار فروریخته خانه هایمان را جمع کردیم و در همان جا برای خودم و پسرم 2 خانه ساختیم.

ساختمان خانه خودم را طوری بنا کردیم که در ورودی ساختمان رو به روی مزار 2 عزیزم باز شود درست کنار یک باغچه کوچک!

و من حالا هر روزم را با سلام به آنها آغاز می کنم و هر شب را با انبوه خاطرات زیبایی به پایان می برم که هنوز در جان من چونان خون در رگ جریان دارند و مانند هوایی تازه به بودنم جان می دهند.

حالا با وجود خاطرات زیبای خانواده ام می توانم بگویم من پورانم؛ زن و مادری که هر صبح چشم می‌گشاید تا نخستین زائرِ آن دو آرامگاهِ کوچک باشد، و در هر نفس، به نگهبانیِ خاطره‌ها سوگند یاد کند.
می گویم سقف‌ها اگرچه بر سر ما خراب شدند، اما قلبِ خانه هرگز از تپیدن نایستاد. من با دستان خودم، دو عزیزترینم را به آغوش خاک سپردم؛ جایی که دیگر نه حیاط است و نه گورستان، بلکه صحیفه ‌ای از عشق بی‌ پایان که با سنگفرش‌ های نو، تقدیس شده است. من پورانم زائرِ همیشگیِ دو نورِ خاموش و نگهبان محکم‌ ترین خاطره‌ هایی که در دل تاریخ کوچک من حک شده‌ اند.
و من، با هر قدم، زائرِ زیارتگاهِ عشق می‌شوم و با هر نگاه، سوگند یاد می‌کنم که نگهبانِ خاطره‌ها باشم


http://nasimesharq.ir/fa/News/18261/پوران؛-زائر-زیارتگاه-عشق-و-نگهبان-خاطره‌ها
بستن   چاپ